در سکوت...

در خلوت خاموش اندیشه ی ما می گذرد....

در سکوت...

در خلوت خاموش اندیشه ی ما می گذرد....

کوچه ی سکوت


یزد

اسفندماه هزار و سیصد و هشتاد و سه خورشیدی


بعدها که این عکس را نگاه می کردم، افسوس خوردم که ایکاش نام این کوچه را می دانستم. چرا من که در کادر هستم و عکاس به این فکر نیافتادیم که سرمان را بلند کنیم و در ابتدای کوچه نامش را بخوانیم. شاید در بهت کوچه فرو رفته بودیم. و یا کوچه در بهت ما.

در آن موقع شب حتا سگ ها هم بیدار نبودند.

پس ....

          نامش را گذاشتم ....

                                     کوچه ی سکوت.


دادگاه

کلماتم همراه با سکوتم به نزد من آمدند. از هم گله داشتند. کلمات می گفتند سکوت مزاحم ماست. سکوت می گفت کلمات مزاحم من هستند. البته این را با زبان بی زبانی می گفت وگرنه بنده خدا زبان ندارد که.

هنگام داوری به یاد شاعر افتادم که  می فرماید: سکوتم را مکن باور .......

من هم بنا به فرمان شاعر، کلمات را باور کرده و سکوت را محکوم کردم. با لب و لوچه آویزان رفت.

کلمات از شوق تبرئه شدن به رقص و پایکوبی پرداختند و ولوله ای برپا کردند. نگو و نپرس.

ای کاش حق را به سکوت داده بودم. کر شدم. کر  ِ کر.  این بار سکوت بود که پیروز شده بود. حیران بودم. مگر این نرفت؟ از کجا و کی برگشت که من ندیدمش؟